سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان در میان مردم، مانند ماه شب چهارده در آسمان اند که بر دیگر ستارگان پرتو می افکند . [امام علی علیه السلام]
خانه | مدیریت | ایمیل من | شناسنامه| پارسی یار
زنده ام به امید وصال تو...
  • کل بازدیدها: 2781 بازدید

  • بازدید امروز: 0 بازدید

  • بازدید دیروز: 0 بازدید
  • به سوی تو
    محمد گلکار ( 86/2/30 ساعت 8:34 ص )
    به سوی تو

  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================
  • عشق و دیوانگی...
    محمد گلکار ( 86/2/30 ساعت 8:26 ص )

    اگه همه خصلت های  خوب و بد ما آدما، مثل خودمون جون داشتن و زندگی می کردن چی می شد؟
    اصلا دوست داری بدونی چرا آدم عاشق، هیچ چیزی رو و هیچ کسی رو به جز عشقش نمی بینه؟
    چرا بعضی وقتا آدمای عاشق دست به دیوانگی می زنن؟
    داستان زیر رو بخون. توی این داستان، لطافت، خیانت، اصالت، هوس، دروغ، حسادت، تنبلی، ذکاوت، عشق و دیوانگی، درست مثل بچگیای خودمون تصمیم می گیرن قایم موشک (یا همون قایم باشک!) بازی کنن:
    روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند، خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم، مثلا قایم باشک! همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد: من چشم می گذارم. و از آنجا که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند که او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک... دو... سه... همه رفتند تا قایم بشوند.
    لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد. اصالت در میان ابرها مخفی گشت. هوس به مرکز زمین رفت. دروغ گفت: زیر سنگی پنهان می شوم، ولی به ته دریا رفت! طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.
    دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتاد و نه... هشتاد... هشتاد و یک... همه پنهان شده بودند به جز عشق که هنوز مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. جای تعجب نداره چون همه می دونیم پنهان کردن عشق خیلی مشکله! دیوانگی به پایان شمارش رسید: نود و پنج... نود و شش... نود و هفت...
    وقتی که دیوانگی به صد رسید، عشق پرید و بین بوته های گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد: دارم میام...
    اولین کسی رو که پیدا کرد، تنبلی بود، چون تنبلی، تنبلیش اومده بود جایی پنهان شود! لطافت رو پیدا کرد. دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه رو پیدا کرد به جز عشق.
    دیوانگی از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کرد: تو فقط باید عشق رو پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی رو از درختی کند و با هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره... تا با صدای ناله ای متوقف شد. عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالی که با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از بین انگشتانش خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود، او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود...
    دیوانگی گفت:" منو ببخش، من چیکار کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟" عشق پاسخ داد:" تو نمی توانی من را درمان کنی، ولی اگر می خواهی کاری بکنی، راهنمای من شو."

    و این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست...!!!



  • نظرات دیگران ( )

    =============================================================

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    به سوی تو
    عشق و دیوانگی...

    =============================================================